این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۳۰ —
حکایت
شبی خفته بودم بعزم سفر | پی کاروانی گرفتم سحر | |||||
که آمد یکی سهمگین باد و گرد | که بر چشم مردم جهان تیره کرد | |||||
بره بر یکی دختر خانه بود | بمعجر غبار از پدر میزدود | |||||
پدر گفتش ای نازنین چهر من | که داری دل اشفتهٔ[۱] مهر من | |||||
نه چندان نشیند درین دیده خاک | که بازش بمعجر توان کرد پاک[۲] | |||||
برین خاک چندان صبا بگذرد | که هر ذرّه از ما بجائی برد | |||||
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور | دوان میبرد تا بسر[۳] شیب گور | |||||
اجل ناگهت بگسلاند رکیب | عنان باز نتوان گرفت از نشیب |
* * *
خبر داری ای استخوانی[۴] قفس | که جان تو مرغیست نامش نفس | |||||
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید | دگر ره نگردد بسعی تو صید | |||||
نگه دار فرصت که عالم دمیست | دمی پیش دانا به از عالمیست | |||||
سکندر که بر عالمی حکم داشت | در آندم که بگذشت و عالم[۵] گذاشت | |||||
میسر نبودش کزو عالمی | ستانند و مهلت دهندش دمی | |||||
برفتند و هرکس درود آنچه کشت | نماند بجز نام نیکو و زشت | |||||
چرا دل برین کاروانگه نهیم | که یاران برفتند و ما بر رهیم | |||||
پس از ما همین گل دهد بوستان | نشینند با یکدگر دوستان |