این برگ همسنجی شدهاست.
باب هشتم
— ۲۱۶ —
ز هر ناحیت کاروانها روان | بدیدار آن صورت بی روان | |||||
طمع کردن رایان چین و چگل | چو سعدی وفا زان بت سنگدل[۱] | |||||
زبان آوران رفته از هر مکان | تضرع کنان پیش آن بی زبان | |||||
فرو ماندم از کشف آن ماجرا | که حییّ جمادی پرستد چرا؟ | |||||
مغی را که با من سر و کار بود | نکو گوی و همحجره و یار بود | |||||
بنرمی بپرسیدم ای برهمن | عجب دارم از کار این بقعه من | |||||
که مدهوش این ناتوان پیکرند | مقید بچاه ظلالت درند[۲] | |||||
نه نیروی دستش، نه رفتار پای | ورش بفکنی بر نخیرد ز جای | |||||
نبینی که چشمانش از کهرباست؟ | وفا جستن از سنگ چشمان خطاست | |||||
برین گفتم[۳] آن دوست دشمن گرفت | چو آتش شد از خشم و در من گرفت | |||||
مغانرا خبر کرد و پیران دیر | ندیدم در آن انجمن روی خیر | |||||
فتادند گبران پازند خوان | چو سگ در من از بهر آن استخوان | |||||
چو آن راه کژ پیششان راست بود | ره راست در چشمشان کژ نمود | |||||
که مرد ار چه دانا و صاحبدلست | بنزدیک بیدانشان جاهلست | |||||
فرو ماندم از چاره همچون غریق | برون از مدارا ندیدم طریق | |||||
چو بینی که جاهل بکین اندرست | سلامت بتسلیم و لین اندرست | |||||
مهین برهمن را ستودم بلند | که ای پیر تفسیر استاو[۴] زند | |||||
مرا نیز با نقش این بت خوشست | که شکلی خوش و قامتی[۵] دلکشست | |||||
بدیع آیدم صورتش[۶] در نظر | ولیکن ز معنی ندارم خبر | |||||
که سالوک این منزلم عنقریب | بد از نیک کمتر[۷] شناسد غریب |