این برگ همسنجی شدهاست.
در شکر بر عافیت
— ۲۱۷ —
تو دانی که فرزین این رقعهٔ | نصیحتگر شاه این بقعهٔ | |||||
چه معنیست در صورت این صنم؟ | که اول پرستندگانش منم | |||||
عبادت بتقلید گمراهیست | خنک رهرویرا که آگاهیست | |||||
برهمن ز شادی برافروخت روی | پسندید و گفت ای پسندیده گوی[۱] | |||||
سؤالت صوابست و فعلت جمیل | بمنزل رسد هر که جوید دلیل | |||||
بسی چون تو گردیدم اندر سفر | بتان دیدم از خویشتن بی خبر[۲] | |||||
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست | برآرد بیزدان دادار دست | |||||
و گر خواهی امشب همین جا بباش | که فردا شود سرّ این بر تو فاش | |||||
شب آنجا ببودم بفرمان پیر | چو بیژن بچاه بلا در اسیر | |||||
شبی همچو روز قیامت دراز | مغان گرد من بی وضو در نماز | |||||
کشیشان هرگز نیازرده[۳] آب | بغلها چو مردار در آفتاب | |||||
مگر کرده بودم گناهی عظیم | که بردم[۴] در این شب عذابی الیم | |||||
همه شب درین قید غم مبتلا | یکم دست بر دل یکی بر دعا | |||||
که ناگه دهلزن فرو کوفت کوس | بخواند از فضای برهمن خروس | |||||
خطیب سیه پوش شب بی خلاف | بر آهخت شمشیر روز از غلاف | |||||
فتاد آتش صبح در سوخته | بیک دم جهانی شد[۵] افروخته | |||||
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار | ز یک گوشه ناگه در آمد تتار | |||||
مغان تبه رای ناشسته روی | بدیر[۶] آمدند از در و دشت و کوی |