این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۱۸۴ —
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ | پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ | |||||
ز لاحولم آن دیو هیکل بجست | پری پیکر اندر من آویخت دست | |||||
که ای زرق سجادهٔ دلق پوش | سیه کار دنیا خر دین فروش | |||||
مرا روز[۱]ها دل ز کف رفته بود | بر این شخص و جان بر وی آشفته بود | |||||
کنون پخته شد لقمهٔ خام من | که گرمش بدر کردی از کام من | |||||
تظلم برآورد و فریاد خواند | که شفقت برافتاد و رحمت نماند | |||||
نماند از جوانان کسی دستگیر | که بستاندم داد ازین مرد پیر | |||||
که شرمش نیاید ز پیری همی | زدن دست در ستر نامحرمی | |||||
همی کرد فریاد و دامن بچنگ | مرا مانده سر در گریبان ز ننگ[۲] | |||||
فرو گفت عقلم بگوش ضمیر | که از جامه بیرون روم همچو سیر[۳] | |||||
برهنه دوان رفتم از پیش زن | که در دست او جامه بهتر که من | |||||
پس از مدتی کرد بر من گذار | که میدانیم؟ گفتمش زینهار | |||||
که من توبه کردم بدست تو بر | که گرد فضولی نگردم دگر | |||||
کسی را نیاید چنین کار پیش | که عاقل نشیند پس کار خویش | |||||
از آن شنعت این پند برداشتم | دگر دیده نادیده انگاشتم | |||||
زبان در کش ار عقل داری و هوش | چو سعدی سخن گوی ورنه خموش |
حکایت
یکی پیش داود طائی نشست | که دیدم فلان صوفی افتاده مست |