برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۲۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عالم تربیت
— ۱۸۳ —

  نخواهی که باشی چو دف روی ریش چو چنگ ای برادر سر انداز پیش  

* * *

  دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ پراکنده نعلین و پرنده سنگ  
  یکی فتنه دید از طرف بر شکست یکی در میان آمد و سر شکست  
  کسی خوشتر از خویشتندار نیست که با خوب و زشت کسش کار نیست  
  تو را دیده در سر نهادند و گوش دهن جای گفتار و دل جای هوش  
  مگر بازدانی نشیب از فراز نگوئی که این کوتهست آن دراز  

حکایت

  چنین گفت پیری پسندیده هوش خوش آید سخنهای پیران بگوش[۱]  
  که در هند رفتم بکنجی فراز چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز  
  در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان بلبهاش در  
  چنان تنگش آورده اندر کنار که پنداری اللیل یغشی النهار  
  مرا امر معروف دامن گرفت فضول آتشی گشت و در من گرفت  
  طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ  
  بتشنیع و دشمنام و آشوب و زجر سپید از سیه فرق کردم چو فجر  

  1. در بعضی از نسخ حکایت چنین آغاز میشود:
      اگر گوش دارد خداوند هوش سخنهای پیران خوش آید بگوش  
      سفر کرده بودم ز بیت‌الحرام در ایام ناصر بدار السلام  
      شبی رفته بودم بکنجی فراز بچشمم در آمد سیاهی دراز  
      تو گفتی که عفریت بلقیس بود بزشتی نمودار ابلیس بود  
      در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان بلبهاش در