این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب ششم
— ۱۶۹ —
توقع براند ز هر مجلست | بران از خودش تا نراند کست |
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان | کسی گفت شکر بخواه از فلان | |||||
بگفت ای پسر تلخی مردنم | به از جور روی ترش بردنم | |||||
شکر عاقل از دست آن کس نخورد | که روی از تکبر برو سرکه کرد | |||||
مرو در پی هرچه دل خواهدت | که تمکین تن نور جان کاهدت | |||||
کند مرد را نفس اماره خوار | اگر هوشمندی عزیزش مدار | |||||
اگر هرچه باشد مرادت خوری | ز دوران بسی نامرادی بری[۱] | |||||
تنور شکم دمبدم تافتن | مصیبت بود روز نایافتن | |||||
بتنگی بریزاندت روی رنگ | چو وقت فراخی کنی معده تنگ | |||||
کشد مرد پرخواره بار شکم | و گر در نیابد کشد بار غم | |||||
شکم بنده بسیار بینی خجل | شکم پیش من تنگ بهتر که دل |
حکایت
چه آوردم از بصره دانی عجب | حدیثی که شیرین ترست از رطب | |||||
تنی چند در خرقهٔ راستان | گذشتیم بر طرف خرماستان | |||||
یکی در میان معده انبار بود | ز پرخواری خویش بس خوار بود[۲] | |||||
میان بست مسکین و شد بر درخت | وز آنجا بگردن در افتاد سخت | |||||
نه هر بار خرما توان خورد و برد | لت انبان بد عاقبت خورد و مرد | |||||
رئیس ده آمد که این را که کشت؟ | بگفتم مزن بانگ بر ما درشت |