برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۰۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در قناعت
— ۱۶۸ —

  شنیدم که باری سگم خوانده بود که از من بنوعی دلش مانده بود  
  بینداختم شانه کاین استخوان نمی‌بایدم دیگرم سگ مخوان  
  مپندار چون سرکهٔ خود خورم که جور خداوند حلوا برم  
  قناعت کن ای نفس بر اندکی که سلطان و درویش بینی یکی  
  چرا پیش خسرو بخواهش روی چو یک سو نهادی طمع خسروی  
  و گر خود پرستی شکم طبله کن در خانهٔ این و آن قبله کن  

حکایت

  یکی پر[۱] طمع پیش خوارزمشاه شنیدم که شد بامدادی پگاه  
  چو دیدش بخدمت دوتا گشت و راست دگر روی بر خاک مالید و خاست  
  پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی  
  نگفتی که قبله است سوی حجاز چرا کردی امروز ازین سو نماز؟  
  مبر طاعت نفس شهوت پرست که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست  
  مبر ای برادر بفرمانش دست که هر کس که فرمان نبردش برست  
  قناعت سرافرازد ای مرد هوش سر پر طمع بر نیاید ز دوش  
  طمع آبروی توقّر بریخت برای دو جو دامنی در بریخت  
  چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی؟  
  مگر از تنعم شکیبا شوی وگرنه ضرورت بدرها شوی  
  برو خواجه کوتاه کن دست آز چه می‌بایدت ز[۲] آستین دراز؟  
  کسیرا که درج طمع درنوشت نباید بکس عبد و خادم نبشت  

  1. با.
  2. چو میخواهی از.