این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در رضا
— ۱۵۹ —
توان بر تو از جور مردم[۱] گریست | ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟ | |||||
بداور خروش ای[۲] خداوند هوش | نه از دست داور برآور خروش |
حکایت
بلند اختری[۳] نام او بختیار | قوی دستگه بود و سرمایهدار | |||||
بکوی گدایان درش خانه بود | زرش همچو گندم بپیمانه بود | |||||
هم او را در آن بقعه زر بود و مال | دگر تنگدستان برگشته حال[۴] | |||||
چو درویش بیند توانگر بناز | دلش بیش سوزد بداغ نیاز | |||||
زنی جنگ پیوست با شوی خویش | شبانگه چو رفتش تهیدست پیش | |||||
که کس چون تو بدبخت و درویش[۵] نیست | چو زنبور سرخت بجز[۶] نیش نیست | |||||
بیاموز مردی ز همسایگان | که آخر نیم قحبهٔ رایگان | |||||
کسانرا زر و سیم و ملکست و رخت | چرا همچو ایشان نهٔ نیکبخت؟ | |||||
برآورد صافی دل صوف پوش | چو طبل از تهیگاه حالی[۷] خروش | |||||
که من دست قدرت ندارم بهیچ | بسرپنجه دست قضا بر مپیچ | |||||
نکردند در دست من اختیار | که مر[۸] خویشتن را کنم بختیار | |||||
یکی پیر درویش در خاک کیش | نکو گفت با همسر زشت خویش[۴] | |||||
چو دست قضا زشت رویت سرشت | میندای گلگونه بر روی زشت | |||||
که حاصل کند نیکبختی بزور؟ | بسرمه که بینا کند چشم کور؟ |