این برگ همسنجی شدهاست.
باب پنجم
— ۱۵۸ —
ازین دست کو برگ رز میخورد | عجب دارم ار شب بپایان برد | |||||
که در سینه پیکان تیر تتار | به از ثقل[۱] مأکول ناسازگار | |||||
گر افتد بیک لقمه در روده پیچ | همه عمر نادان برآید بهیچ | |||||
قضا را طبیب اندر آن شب بمرد | چهل سال ازین رفت و زندست کرد |
حکایت
یکی روستائی سقط شد خرش | علم کرد بر تاک بستان سرش | |||||
جهاندیده پیری برو بر گذشت | چنین گفت خندان بناطور دشت | |||||
مپندار جان پدر کاین حمار | کند دفع چشم بد از کشتزار | |||||
که این دفع چوب از سر و گوش خویش | نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش | |||||
چه داند طبیب از کسی رنج برد | که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟ |
حکایت
شنیدم که دیناری از مفلسی | بیفتاد و مسکین بجستش بسی | |||||
بآخر سر[۲] ناامیدی بتافت | یکی دیگرش ناطلب کرده یافت | |||||
ببدبختی و نیکبختی قلم | بگردید[۳] و ما همچنان در شکم | |||||
نه روزی بسرپنجگی میخورند | که سر پنجگان تنگ روزی ترند | |||||
بسا چارهدانا بسختی بمرد | که بیچاره گوی سلامت ببرد[۴] |
حکایت
فرو کوفت پیری پسر را بچوب | بگفت ای پدر بیگناهم مکوب |