این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۳۳ —
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل | که بیرون کن از سر جوانی و جهل | |||||
خیال و غرورش بر آن داشتی | که درویش را زنده نگذاشتی | |||||
سپر نفکند شیر غران ز جنگ | نیندیشد از تیغ بُران پلنگ | |||||
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست[۱] | چو با دوست سختی کنی دشمن اوست | |||||
چو سندان کسی سخت روئی نکرد | که خایسک تادیب بر سر نخورد | |||||
بگفتن درشتی مکن با امیر | چو بینی که سختی کند، سست گیر | |||||
باخلاق با هر که بینی بساز | اگر زیر دستست اگر سرفراز | |||||
که این گردن از نازکی بر کشد | بگفتار خوش، و آن سر اندر کشد | |||||
بشیرین زبانی توان برد گوی | که پیوسته تلخی برد تند روی | |||||
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر | ترشروی را گو بتلخی بمیر |
حکایت
شکر خندهٔ انگبین میفروخت | که دلها ز شیرینیش میبسوخت | |||||
نباتی میان بسته چون نیشکر | برو مشتری از مگس بیشتر | |||||
گر او زهر برداشتی فیالمثل | بخوردندی از دست او چون عسل | |||||
گرانی نظر کرد در کار او | حسد برد بر گرم[۲] بازار او | |||||
دگر روز شد گرد گیتی دوان | عسل بر سر و سرکه بر ابروان | |||||
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس | که ننشست بر انگبینش مگس | |||||
شبانگه چو نقدش نیامد بدست | بدلتنگ روئی بکنجی نشست | |||||
چو عاصی ترش کرده روی از وعید | چو ابروی زندانیان روز عید |