این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب چهارم
— ۱۳۴ —
زنی[۱] گفت بازی کنان شوی را | عسل تلخ باشد ترشروی را | |||||
بدوزخ برد مرد را خوی زشت | که اخلاق نیک آمدست از بهشت | |||||
برو آب گرم از لب جوی خور | نه جلاب سرد ترشروی خور | |||||
حرامت بود نان آنکس چشید | که چون سفره ابرو بهم درکشید[۲] | |||||
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت | که بد خوی باشد نگونسار بخت | |||||
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست | چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟ |
حکایت
شنیدم که فرزانهٔ حق پرست | گریبان گرفتش یکی رند[۳] مست | |||||
از آن تیره دل مرد صافی درون | قفا خورد و سر بر نکرد از سکون | |||||
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز | تحمل دریغست ازین بی تمیز | |||||
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی | بدو گفت ازین نوع با من[۴] مگوی | |||||
درد مست نادان گریبان مرد | که با شیر جنگی سگالد نبرد | |||||
ز هشیار عاقل نزیبد که دست | زند در گریبان نادان مست | |||||
هنرور چنین زندگانی کند | جفا بیند و مهربانی کند[۵] |
حکایت
سگی پای صحرا نشینی گزید | بخشمی که زهرش ز دندان چکید | |||||
شب از درد بیچاره خوابش نبرد | بخیل اندرش دختری بود خرد |