برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوم
— ۱۱۲ —

  که عشق من ای خواجه بر خوی اوست نه بر قد و بالای نیکوی اوست  
  شنیدم که در تنگنائی شتر بیفتاد و بشکست صندوق دُر  
  بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند  
  سواران پی در و مرجان شدند ز سلطان بیغما پریشان شدند  
  نماند از وشاقان گردنفراز کسی در قفای ملک جز ایاز  
  نگه کرد[۱] کای دلبر پیچ پیچ ز یغما چه آوردهٔ؟ گفت هیچ  
  من اندر قفای تو می‌تاختم ز خدمت بنعمت نپرداختم  
  گرت قربتی هست در بارگاه بخلعت[۲] مشو غافل از پادشاه  
  خلاف طریقت بود کاولیا تمنا کنند از خدا جز خدا  
  گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست  
  ترا تا دهن باشد از حرص باز نیاید بگوش دل از غیب راز  
  حقیقت[۳] سرائیست آراسته هوا و هوس گرد برخاسته  
  نبینی که جائی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد  

حکایت

  قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب بآب  
  مرا یک درم بود برداشتند بکشتی و درویش بگذاشتند  
  سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا ناخدا ترس بود  
  مرا گریه آمد ز تیمار جفت بر آن گریه قهقه بخندید و گفت  

  1. بدو گفت.
  2. بنعمت.
  3. حقایق.