این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عشق و مستی و شور
— ۱۱۳ —
مخور غم برای من ای پر خرد | مرا آنکس آرد که کشتی برد | |||||
بگسترد سجاده بر روی آب | خیالست پنداشتم یا بخواب | |||||
ز مدهوشیم دیده آنشب نخفت | نگه بامدادان بمن کرد و گفت | |||||
تو لنگی بچوب آمدی من بپای[۱] | ترا کشتی آورد و ما را خدای | |||||
چرا اهل معنی[۲] بدین نگروند | که ابدال در آب و آتش روند | |||||
نه طفلی کز آتش ندارد خبر | نگه داردش مادر مهرور؟ | |||||
پس آنانکه در وجد مستغرقند | شب و روز در عین حفظ حقند[۳] | |||||
نگه دارد از تاب آتش خلیل | چو تابوت موسی ز غرقاب نیل | |||||
چو کودک بدست شناور برست | نترسد و گر دجله پهناورست | |||||
تو بر[۴] روی دریا قدم چون زنی | چو مردان، که بر خشک تر دامنی |
* * *
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست | بر عارفان[۵] جز خدا هیچ نیست | |||||
توان گفتن این با حقایق شناس[۶] | ولی خرده گیرند اهل قیاس | |||||
که پس[۷] آسمان و زمین چیستند[۸] | بنی آدم و دام و دد کیستند[۹] | |||||
پسندیده پرسیدی ای هوشمند | بگویم گر آید جوابت پسند | |||||
که[۱۰] هامون و دریا و کوه و فلک | پری و آدمیزاد و دیو و ملک | |||||
همه هرچه هستند از آن کمترند | که با هستیش نام هستی برند | |||||
عظیمست پیش تو دریا بموج | بلندست خورشید تابان باوج |