برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و مستی و شور
— ۱۱۱ —

  نه صد گوسفندم که سیصد هزار نباید بنادیدن روی یار  
  ترا هرچه مشغول دارد ز دوست اگر راست خواهی[۱] دلارامت اوست  

* * *

  یکی پیش شوریده حالی نبشت که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟  
  بگفتا مپرس از من این ماجرا پسندیدم آنچ او پسندد مرا  

حکایت

  بمجنون کسی گفت کای نیک پی چه بودت که دیگر نیائی بحی؟  
  مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند؟  
  چو بشنید بیچاره بگریست زار که ای خواجه دستم ز دامن بدار  
  مرا خود دلی دردمندست ریش[۲] تو نیزم نمک بر جراحت مریش[۳]  
  نه دوری دلیل صبوری بود که بسیار دوری ضروری بود  
  بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری بلیلی بگوی  
  بگفتا مبر نام من پیش دوست که حیفست نام[۴] من آنجا که اوست  

حکایت

  یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت  
  گلی را که نه رنگ باشد[۵] نه بوی غریبست سودای بلبل بر اوی  
  بمحمود گفت این حکایت کسی بپیچید از اندیشه بر خود بسی  

  1. گر انصاف پرسی.
  2. دردمندست و ریش.
  3. در یک نسخه قدیمی: مبیش، و در نسخه‌های متاخر: تو نیزم مزن بر سر و ریش نیش.
  4. ذکر.
  5. دارد.