این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در احسان
— ۹۱ —
یکی گفت شاها بتیغش بزن | که نگذاشت کس را نه دختر نه زن[۱] | |||||
نگه کرد سلطان عالی محل | خودش در بلا دید و خر در وحل | |||||
ببخشود بر حال مسکین مرد | فرو خورد خشم[۲] سخنهای سرد | |||||
زرش داد و اسب و قبا پوستین | چه نیکو بود مهر در وقت کین | |||||
یکی گفتش ای پیر بیعقل و هوش | عجب رستی از قتل، گفتا خموش | |||||
اگر من بنالیدم از درد خویش | وی انعام فرمود در خورد خویش | |||||
بدی را بدی سهل باشد جزا | اگر مردی، احسن الی من[۳] اسا |
حکایت[۴]
شنیدم که مغروری از کبر مست | در خانه بر روی سائل ببست | |||||
بکنجی فرو ماند و[۵] بنشست مرد | جگر گرم و آه از تف سینه سرد | |||||
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم | بپرسیدش از موجب کین[۶] و خشم | |||||
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی | جفائی کزان شخصش آمد بروی | |||||
بگفت ای فلان ترک آزار کن | یک امشب بنزد من افطار کن | |||||
بخلق و فریبش گریبان کشید | بخانه در آوردش و خوان کشید | |||||
بر آسود درویش روشن نهاد | بگفت ایزدت روشنائی دهاد | |||||
شب از نرگسش قطره چندی چکید | سحر دیده بر کرد و دنیا بدید | |||||
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش | که آن بی بصر[۷] دیده بر کرد دوش |