برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اول
— ۲۴ —

  شهنشاه گفت آنچه گفتم برت بگویند خصمان بروی اندرت  
  چنین گفت با من وزیر گهن تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن  
  تبسم کنان دست بر لب گرفت کزو هرچه آید نیاید شگفت  
  حسودی که بیند بجای خودم کجا بر زبان آورد جز بدم  
  من آنساعت[۱] انگاشتم دشمنش که بنشاند شه زیر دست منش  
  چو سلطان فضیلت نهد بر ویَم ندانی[۲] که دشمن بود در پیم؟  
  مرا تا قیامت نگیرد بدوست چو بیند که در عز من ذُل اوست  
  برینت بگویم حدیثی درست اگر گوش با بنده داری نخست  
  ندانم کجا دیده‌ام در کتاب که ابلیس را دید شخصی بخواب  
  ببالا صنوبر بدیدن چو حور چو خورشیدش از چهره میتافت نور  
  فرا رفت و گفت ایعجب این توئی؟ فرشته نباشد بدین نیکوئی  
  تو کاین روی داری بحسن قمر چرا در جهانی بزشتی سمر؟  
  چرا نقشبندت در ایوان شاه دژم روی کردست و زشت و تباه؟  
  شنید این سخن بخت برگشته دیو بزاری برآورد بانگ و غریو  
  که ای نیکبخت این[۳] نه شکل منست ولیکن قلم در کف دشمنست[۴]  

  1. آنگاه.
  2. نداند.
  3. در بعضی از نسخه‌ها حکایت چنین است:
      مر ابلیس را دید شخصی بخواب بقامت صنوبر بروی آفتاب  
      نظر کرد و گفت ای نظیر قمر ندارند خلق از جمالت خبر  
      ترا سهمگین روی بنداشتند بگرمابه در زشت بنگاشتند  
      بخندید و گفت این . . . . . . . . . . . . . . . . . .  
  4. در نسخه‌های متاخر این بیت نیز هست:
      بر انداختم بیخشان از بهشت کنونم بکین مینگراند زشت