این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عدل و تدبیر و رای
— ۲۵ —
مرا همچنین نام نیکست لیک | ز علت نگوید بداندیش نیک | |||||
وزیریکه جاه من آبش بریخت | بفرسنگ باید ز مکرش گریخت | |||||
ولیکن نیندیشم از خشم شاه | دلاور بود در سخن بیگناه | |||||
اگر محتسب گردد آنرا غمست | که سنگ ترازوی بارش کمست | |||||
چو حرفم برآید درست از قلم | مرا از همه حرفگیران چه غم؟ | |||||
ملک در سخن گفتنش خیره ماند | سر دست فرماندهی برفشاند | |||||
که مجرم بزرق و زبان آوری | ز جرمی که دارد نگردد بری | |||||
ز خصمت همانا که نشنیدهام | نه آخر بچشم خودت دیدهام؟ | |||||
کزین زمرهٔ خلق در بارگاه | نمیباشدت جز در[۱] اینان[۲] نگاه | |||||
بخندید مرد سخنگوی و گفت | حقست این سخن، حق نشاید نهفت | |||||
درین نکتهای هست اگر بشنوی | که حکمت روان[۳] باد و دولت قوی | |||||
نبینی که درویش بیدستگاه | بحسرت کند در توانگر نگاه | |||||
مرا دستگاه جوانی برفت | بلهو و لعب زندگانی برفت | |||||
ز دیدار اینان ندارم شکیب | که سرمایه داران حسنند و زیب | |||||
مرا همچنین چهره گلفام بود | بلورینم از خوبی اندام بود | |||||
درین غایتم رشت باید کفن | که مویم چو پنبست و دوکم بدن[۴] | |||||
مرا همچنین جَعد شبرنگ بود | قبا در بر از نازکی[۵] تنگ بود | |||||
دو رسته دُرم در دهن داشت جای | چو دیواری از خشت سیمین بپای | |||||
کنونم نگه کن بوقت سخن | بیفتاده یک یک چو سور کهن |