برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۱۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
— ۱۲۴ —

  دوستی با که شنیدی که بسر برد جهان حق عیانست ولی طایفهٔ بی‌بصرند  
  ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست دیگران در شکم مادر و پشت پدرند  
  گوسفندی برد این گرگ معود[۱] هر روز گوسفندان دگر خیره درو مینگرند  
  آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک عاقبت خاک شد و خلق بدو میگذرند  
  کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند  
  گل بیخار میسر نشود در بستان گل بیخار[۲] جهان مردم نیکو سیرند  
  سعدیا مرد[۳] نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش بنکوئی نبرند  

۲۰ – ط

  نه هرچه جانورند آدمیتی دارند بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند  
  سیاه سیم زراندوده چون ببوته برند خلاف آن بدر آید که خلق پندارند  
  کسان بچشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند  
  برادران لحد را زبان گفتن نیست تو گوش باش[۴] که با اهل دل بگفتارند[۵]  
  که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند[۶]  
  بخواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند  
  که التفات کند عذر کاین زمان گویند کجا بخوشه رسد تخم کاین زمان[۷] کارند  
  هزار جان گرامی فدای اهل نظر که مال منصب دنیا بهیچ نشمارند[۸]  
  کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک که بگذرند و بابنای دهر بگذارند  

  1. مزور.
  2. بستان.
  3. در دو نسخهٔ معتبر: نفس.
  4. دار.
  5. در بعضی نسخه‌ها بیت چنین است:
      زبان حال که داند که خامشان لحد بصد هزار زبان در حدیث و گفتارند  
  6. سه بیت بعد در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  7. نفس.
  8. بشمارند.