این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۶۷ —
قدم بنده بخدمت نتوانست رسید | قلم از شوق و ارادت بسر آمد نه بپای | |||||
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ | نتواند که برو سایه کند غیر همای | |||||
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر | بدسگالان ترا بند عقوبت در پای |
تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنائی | نشاط کودکی و عیش خویشتن رائی | |||||
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش | پس از غرور[۱] جوانی و دست بالائی | |||||
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد | ستیز دور فلک ساعد توانائی | |||||
زهی زمانه ناپایدار عهد شکن | چه دوستیست[۲] که با دوستان نمیپائی | |||||
که اعتماد کند بر مواهب نعمت | که همچو طفل ببخشی و باز بربائی | |||||
بزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی | تباهتر شکنی هرچه خوشتر آرائی | |||||
بعمر خویش کسی کامی از تو برنگرفت | که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسائی | |||||
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس | نخواستم که بقدر من اندر افزائی | |||||
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی | ترا سلامت پیری و پای برجائی | |||||
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب | کجاست جهل جوانی و عشق و شیدائی | |||||
چو با قضای اجل[۳] بر نمیتوان آمد | تفاوتی نکند گربزی و دانائی | |||||
نه آن جلیس انیس از کنار من[۴] رفتست | که بعد ازو متصور شود شکیبائی | |||||
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم | بر آستین تنعم طراز زیبائی | |||||
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی | چنانکه مشک بماورد بر سمن سائی | |||||
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی | چو گل بعمر دو روزه غرور ننمائی |