این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۶۸ —
زمان رفته نخواهد بگریه بازآمد | نه آب دیده که گر خون دل بپالائی | |||||
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم | ضرورتست که روزی بگل براندائی | |||||
ندوخت جامهٔ کامی بقد کس گردون | که عاقبت بمصیبت نکرد یکتائی | |||||
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه[۱] | زمانه مجلس عیش بتان یغمائی | |||||
چو تخم خرما فردات پایمال کنند | وگر بسروری امروز نخل خرمائی | |||||
برادران تو بیچاره در ثری رفتند | تو همچنان ز سر کبر بر ثریائی | |||||
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده | بپنج روز که در عشرت تمنائی[۲] | |||||
دماغ پخته که من شیرمرد برناام[۳] | برو چو با سگ نفس نبهره[۴] برنائی | |||||
اگر بود دل مؤمن چو موم نرم نهاد | تو موم نیستی ای دل که سنگ خارائی | |||||
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید | درست شد بحقیقت که مردمآسائی | |||||
وگر بجهل برفتی بعذر باز پس آی | که چاره نیست برون از شکسته پیرائی | |||||
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن | چو روزگار به پیرانه سر برعنائی | |||||
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست | بدست سعی تو بادست تا نه پیمائی | |||||
ببخش بارخدایا بفضل و رحمت خویش | که دردمند نوازی و جرم بخشائی | |||||
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم | مگر بعین عنایت قبول فرمائی | |||||
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست | کجا رود مگس از کارگاه حلوائی |
تغزل و ستایش صاحبدیوان
ب
شبی و شمعی و گویندهٔ و زیبائی | ندارم از همه عالم دگر تمنائی |