این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۴۹ —
درآمد از در من بامداد و پنداری | که آفتاب برآمد ز مشرق کویم | |||||
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم | بهشت بود که در باز کرد بر رویم | |||||
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد[۱] | مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم | |||||
هزار قطعهٔ موزون بهیچ بر[۲] نگرفت | چو زر ندید پریچهره در ترازویم | |||||
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری | گرفتمش که زمانی بساز با خویم | |||||
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان | نظر بچشم ارادت نمیکنی سویم | |||||
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید | نگاه مینکنی آب چشم چون جویم | |||||
من آن نیم که برای حطام بر در خلق | بریزد اینقدر آبی که هست در رویم | |||||
بهر کسی نتوان گفت شرح[۳] قصهٔ خویش | مگر بصاحبدیوان محترم[۴] گویم | |||||
بسمع خواجه رسانید اگر مجال بود | همین قدر که دعاگوی دولت اویم |
در انتقال دولت از سلغریان بقوم دیگر
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان | وین رحمت خدای جهان بود بر جهان | |||||
تا گرد نان روی زمین منزجر[۵] شدند | گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان | |||||
اقصای بر و بحر بتائید عدل او | آمد بتیغ[۶] حادثه دربارهٔ امان | |||||
بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت | گل با شکفتن آمد و بلبل ببوستان | |||||
آن دور شد که ناخن درنده تیز بود | و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان | |||||
بر بقعهٔ که چشم ارادت کند خدای | فرماندهی گمارد بر خلق مهربان | |||||
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد | از قیروان سپاه کشد[۷] تا بقیروان |