برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۱۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۵۰ —

  گر تاختن بلشکر سیاره آورد از هم بیوفتند ثریا و فرقدان  
  سلطان روم و روس بمنت دهد خراج چیپال هند و سند بگردن کشد قلان  
  ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق[۱] ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان  
  ای پادشاه مشرق و مغرب باتفاق بل کمترینه[۲] بندهٔ تو پادشه نشان  
  حق را بروزگار تو بر خلق منتیست کاندر حساب عقل نیاید شمار آن  
  در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان  
  هر کو ببندگیت کمر بست تاج یافت بنهاد مدّعی سر و بر سر نهاد جان  
  با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان  
  سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار گر سر ببندگی بنهادی بر آستان  
  گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد از پیش باز باز نیاید بآشیان  
  نفس درنده پند خردمند نشنود بگذار تا درشت بیوبارد استخوان  
  گردون سنان قهر بباطل نمی‌زند الاّ کسی که خود بزند سینه بر سنان  
  اقبال نانهاده بکوشش نمی‌دهند بر بام آسمان نتوان شد بنردبان  
  بخت بلند باید و پس کتف زورمند بی‌شرطه خاک بر سر ملّاح و بادبان  
  ای پادشاه روی زمین دور از آن تست اندیشه کن تقلب دوران آسمان  
  بیخی نشان که دولت باقیت بردهد کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان  
  هر نوبتی نظر بیکی میکند سپهر هر مدتی زمین بیکی میدهد زمان  
  چون کام جاودان متصور نمی‌شود خرم تنی که زنده کند نام جاودان  
  نادان که بخل میکند و گنج می‌نهد مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان  
  یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر اندر دل وی افکن و بر دست وی بران  

  1. بدین.
  2. کمترین.