این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۱ —
شب مردان خدا روز جهان افروزست | روشنانرا بحقیقت شب ظلمانی نیست | |||||
پنجهٔ دیو ببازوی ریاضت بشکن | کاین بسرپنجگی ظاهر جسمانی نیست | |||||
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی | صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست | |||||
حذر از پیروی نفس که در راه خدای | مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست | |||||
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند | مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست | |||||
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی | کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست | |||||
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده بگور | برگ[۱] مرگت چو غم برگ زمستانی نیست | |||||
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند | بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست | |||||
آخری نیست تمنای سر و سامانرا | سر و سامان به از[۲] بیسر و سامانی نیست | |||||
آنکس از دزد بترسد که متاعی دارد | عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست | |||||
وانکه را خیمه بصحرای فراغت زدهاند | گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست[۳] | |||||
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد | مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست | |||||
حاصل عمر تلف کرده و ایام بلغو | گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست | |||||
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی | بعمل کار برآید بسخندانی نیست | |||||
تا بخرمن برسد کشت امیدی که تراست | چارهٔ کار بجز دیدهٔ بارانی نیست | |||||
گر گدایی کنی از درگه او کن باری | که گدایان درش را سر سلطانی نیست | |||||
یارب از نیست بهست آمدهٔ صنع توایم | وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست | |||||
گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی | روی نومیدیم از حضرت سلطانی[۴] نیست |