این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۹۱ —
بس آب که میرود بجیحون و فرات | در بادیه تشنگان بجان در طلبش |
*
نونیست کشیده عارض موزونش | وآن خال معنبر نقطی بر نونش | |||||
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست | خط دایرهٔ کشیده پیرامونش |
*
گویند مرا صوابرایان بهوش | چون دست نمیرسد بخرسندی کوش | |||||
صبر از متعذّر چکنم گر نکنم | گر خواهم و گر نخواهم از نرمه گوش[۱] |
*
همسایه که میل طبع بینی سویش | فردوس برین بود سرا در کویش | |||||
وآنرا که نخواهی که ببینی رویش | دوزخ باشد بهشت[۲] در پهلویش |
*
یا همچو همای بر من افکن پر خویش | تا بندگیت کنم بجان و سر خویش | |||||
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش | تا من سر خویش گیرم و کشور خویش |
*
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ | ما را بتو فخرست و ترا از ما ننگ | |||||
ما با تو بصلحیم و ترا با ما جنگ | آخر بنگوئی که دلست این یا سنگ؟ |
*
گر[۳] دست دهد دولت ایام وصال | ور[۴] سر برود در سر سودای محال | |||||
یک بوسه برین نیمهٔ خالی دهمش | از رویش و یکبوسه[۵] بران نیمهٔ خال |