این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۸۸ —
نتوان بحدیث دشمن از دوست برید | دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند |
*
با دوست بگرمابه درم خلوت بود | وانروی گلینش گِل حمام آلود | |||||
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ | گفتم بگل آفتاب نتوان اندود |
*
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود | نارنج زنخدان تو در مشتم بود | |||||
دیدم که همیگزم لب شیرینش[۱] | بیدار چو گشتم[۲] سر انگشتم بود |
*
داد طرب از عمر بده تا برود | تا ماه برآید و ثریا برود | |||||
ور خواب گران شود بخسبیم بصبح | چندانکه نماز خاست[۳] از ما برود |
*
سودای تو از سرم بدر مینرود | نقشت ز برابر نظر می نرود | |||||
افسوس که در پای تو ایسرو روان | سر میرود و بیتو بسر مینرود |
*
من گر سگکی زان تو باشم چشود؟ | خاری ز گلستان تو باشم چشود؟ | |||||
شیران جهان روبه درگاه تواند | گر من سگ دربان تو باشم چشود؟ |
*
چون صورت خویشتن در آئینه بدید | وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ | |||||
میگفت چنانکه میتوانست شنید | بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید |
*
گر تیر جفای دشمنان میآید | دل تنگ مکن[۴] که دوست میفرماید |