عالم «واقع» ما غریبه افتاده و محکوم به لطمه خوردن و کنار جاده ای از نفس افتادن است. و این خود بزرگترین استعاره است در تأیید آنچه در باب روشنفکران غرب زده می توان گفت؛ که درین محیط بومی نشسته اند اما از آن بیگانه اند؛ و مدام هوای جای دیگر -و ارباب دیگری - را بسر دارند. عین خیام که فقط هوای ملکوت را بسر داشت.
به عنوان يك نكته فرعی بیاورم که اگر در چنین بحثی، گاهی به ارزیابی ادبی می پردازم به این علت است که ادبیات را بلندترین «آنتن» پیشگو از حوادث آینده می دانم و از هر هجومی یا سیلی یا زلزله ای که قرار است اساس جامعه ای را بلرزاند یا ویران کند. این پیشگوترین وجوه فعالیت های فرهنگی در هر حوزه تمدن مشخص، چون در دنیای صمیمیت و به زبان گهواره مادری عمل می کند؛ بایست زودتر از دیگر فعالیت های فرهنگی به وجود عنصر خارجی و حضورش یا هجوم احتمالی آینده اش پی ببرد. اما می بینیم که چه در دوره مشروطه و چه پس از آن - ادبیات غافل مانده است. یعنی چون هنوز خستگی رکود دوره صفوی را در می کند؟ به هر صورت جمال زاده و دهخدا و بهار که پیش از هدایت براه افتادند- گرچه هر سه نفر به زبان مردم کوچه توجه کردند (اولی در قصه هایش- دومی در «صور اسرافیل»- سومی در اشعار به لهجه خراسانی) یعنی که خواستند در حوزه صمیمیت گام بردارند - اما اولی از گود کناره کشید و گریخت. شاید چون سرگذشت پدرش (سید جمال و اعظ) را پیش چشم داشت. و دومی بی اثر شد. شاید که انزوای ادبی محمد قزوینی و مكتب مستشرقان در او اثر کرد؛ و ناچار کارش به لغت نامه نویسی کشید. و سومی سرگرم بزن بزن های سیاسی در اوایل و اواخر عمر، و در اواسط آن در تبعید اصفهان