در این موقع ایرانیان و ما با هم بدان بلندی رسیدیم و میبایست تا طلوع آفتاب در آنجا بیحرکت بمانیم. بقدری زیاد بود، که حتی اجساد مردگان از ازدحام خلایق بر پا مانده مجال به زمین افتادن نداشتند. چنانکه درست در مقابل من یک نفر سرباز، که سرش در اثر ضربت شمشیری بزرگ بدو نیم شده بود، بواسطه فشار زیاد که طرف بر او وارد میآمد، مانند ستونی بیحرکت بر پای بود. از منجنیقهایی که در بالای دیوار قرار داده بودند، باران تیر میبارید، لکن ما بقدری نزدیک دیوار رسیده بودیم، که بما گزندی نمیرسید. عاقبت از یک در نهفته فرار کرده و جماعت زیادی از مرد و زن دیدم، که از نواحی مجاور بهآنجا ریخته بودند، زیرا اتفاقا بازار مکاره، که معمولا هر سال افتتاح میشد، با آن ایام مصادف شده بود و جماعتی کثیر از روستاییان به بازار آمده بودند. همه در فریاد و ضجه بر یکدیگر سبقت میگرفتند. بعضی بر مردگان خود میگریستند و برخی دیگر مجروح و مشرف بموت بودند و گروهی دوستان گمشدۀ خود را میطلبیدند، ولی در میان آن هرج و مرج کسی پیدا نمیشد [۱]».
مقارن این اوقات شاهپور خود با قسمت اعظم سپاه بظاهر آمیدا رسید. آمیانوس گوید: «همینکه نخستین پرده خورشید تابیدن گرفت، تا آنجا که نظر بست داشت، از لشکر سیاه مینمود. جلاء و تلألؤ سواره نظام زرهپوش، کوه و هامون را را پوشیده بود، چشمان را خیره میکرد. شاهنشاه از سایرین قدی رساتر داشت و سواره پیشاپیش تمام لشکر میآمد و بجای تاج کلاهی زرین، که بشکل کلۀ قوچی بود، و مکلل بجواهر گرانبها بود، بر سر داشت. حشمت موکب او از عدۀ زیادی نجبایی، که همراهش بودند و اقوام مختلفۀ، که در رکابش میآمدند، آشکار بود، تصور میرفت، که میخواست مدافعین شهر را وادار کند، تا بمیل و رضای خویش از در تسلیم به میان آیند، زیرا که بنا بر نصیحت آنتونیوس [۲]بایستی با عجله