برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۹۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۸۹
 

پری به زن بابا گفت: اصلاً، خانم‌باجی، این گاو وقتی زنده بود هم، گوشت‌تلخی می‌کرد. حیوان نانجیبی بود.

بابا چیزی نمی‌گفت. برگشت اولدوز را نگاه کند که دید اولدوز تکه‌های گوشت را از قابلمه درمی‌آورد و با لذت می‌جود و می‌بلعد. یکهو فریاد زد: دختر، این‌ها را نخور. مریضت می‌کند.

همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه کردند و از تعجب بر جا خشک شدند.

بابا یک‌بار دیگر گفت: دختر، گفتم نخور. تف کن زمین.

اولدوز گفت: بابا، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟

پری گفت: واه، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می‌رسد می‌خورد.

زن بابا گفت: آدم نیست که.

اولدوز تکه‌ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخورده‌ام.

زن بابا چندشش شد. پری رو ترش کرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطری!… مزه‌ی کره و گوشت مرغ و این‌ها را می‌دهد، مامان …

زن بابا که دست و روش را شسته بود، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آن‌قدر بخور که دل‌وروده‌ات بریزد بیرون. به من چه.

بابا گفت: بس است دیگر، دختر. مریض می‌شوی. ببر بده