گند خانه را پر کرده.
کلثوم همسایهی دست چپشان بود. شوهرش در تهران کار میکرد. کارگر آجرپز بود. پسر کوچکی هم داشت به اسم یاشار که به مدرسه میرفت. خودش اغلب رختشویی میکرد.
پری دوید طرف اتاق و صدا زد: اولدوز، اولدوز، مامان کارت دارد. میروی خانهی یاشار.
اولدوز داشت برای عروسکش تعریف یاشار را میکرد که صدای پری صحبتشان را برید.
عروسک سخنگو گفت: اگر میل داری خبر حرف زدن مرا به یاشار هم بگو.
اولدوز گفت: آره، باید بگویم.
آنوقت رفت به حیاط. نور چراغ برق سر کوچه حیاط را کمی روشن میکرد. زن بابا نشسته بود و عق میزد و بالا میآورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پای درخت توت. کف دستش روی پیشانی زن بابا بود.
پری به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده کلثوم.
زن بابا گفت: ننشینی با آن پسرهی لات به رودهدرازی!… زود برگرد!…
اولدوز گفت: مامان، تو خودت چرا گوشت نمیخوری؟
زن بابا با بیحوصلگی گفت: مگر توی بینیات پنبه تپاندهای، بوی گندش را نمیشنوی؟… برش دار ببر.