اولدوز گفت: به نظر تو کجاش را نگه دارم؟
عروسک گفت: مثلاً پاش را.
✵ | تلخ برای زن بابا |
✵ | شیرین برای اولدوز |
در آشپزخانه، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تکههای گوشت را یکی پس از دیگری میچشیدند و تف میکردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود، گذاشته بودندش که فردا یکجا قورمه کنند. بابا تکهای برید و چشید. نپختهاش هم تلخ و بدطعم بود. گفت: نمیدانم پیش از مردن چه خورده که اینجوری شده.
زن بابا گفت: هیچچیز نخورده. دختره زهرچشمش را روش ریخته. اکبیری بدریخت!…
بابا گفت: گاو را بیخود حرام کردیم، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم، قبول نکردی …
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم، من خودم دارم از پا میافتم. بوی گند، دلم را به هم میزند…
پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
زن بابا روی بازوی پری تکیه داد و رفت نشست لب کرت و گفت: اولدوز را صداش کن بیاید این گوشتها را ببرد بدهد خانهی کلثوم. بوی