پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۸۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۸۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

زن بابا فقط گفت: بچه این‌قدر دست‌وپا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!

اولدوز رفت به صندوق‌خانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می‌زند.

تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباس‌هاش را کنده بود و داشت خرده‌شیشه‌ها را جمع می‌کرد که خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم‌باجی، گوشت‌ها مثل زهر تلخ شده.

زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشت‌ها تلخ شده؟

پری تکه‌ای گوشت به‌طرفش دراز کرد و گفت: بچش ببین.

زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ‌مزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره به هم خورد.

چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.

اولدوز و عروسک سخن‌گو در روشنایی کمی که به صندوق‌خانه می‌افتاد داشتند صحبت می‌کردند. اولدوز می‌گفت: شنیدی عروسک سخن‌گو، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده.

عروسک سخن‌گو گفت: من خیال می‌کنم گاو گوشتش را فقط برای آن‌ها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی‌شود.

اولدوز گفت: من خواهم خورد.

عروسک گفت: یک‌چیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان می‌خورد. این‌جور گاوها خیلی خاصیتها دارند.