زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دستوپا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم میزند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را کنده بود و داشت خردهشیشهها را جمع میکرد که خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانمباجی، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟
پری تکهای گوشت بهطرفش دراز کرد و گفت: بچش ببین.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخمزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسک سخنگو در روشنایی کمی که به صندوقخانه میافتاد داشتند صحبت میکردند. اولدوز میگفت: شنیدی عروسک سخنگو، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده.
عروسک سخنگو گفت: من خیال میکنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمیشود.
اولدوز گفت: من خواهم خورد.
عروسک گفت: یکچیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان میخورد. اینجور گاوها خیلی خاصیتها دارند.