برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۶۵
 

تا شنیدند عاشق غریبه‌ای آمده شاد شدند و کوراوغلو را کشان‌کشان به مجلس عروسی بردند.

حسن‌پاشا نگاهی به قد و بالای کوراوغلو انداخت دید عاشقی است قد بلند و شانه پهن، گردنش مثل گردن گاو نر و سبیلهایش از بناگوش در رفته. خلاصه هیچ شباهتی به عاشقهایی که دیده ندارد. پرسید:

- عاشق، اهل کجایی؟

کوراوغلو گفت: اهل آن بر قاف.

پاشا گفت: کوراوغلو را می‌شناسی؟

کوراوغلو گفت: خیلی هم خوب می‌شناسم. بلایی به سر من آورده که تا دنیا دنیاست فراموشم نمی شود.

حسن‌پاشا پرسید: چه بلایی؟

کوراوغلو گفت: پاشا به سلامت، کوراوغلو یک اسب لعنتی دیوانه‌ای دارد. اسمش را قیرآت می‌گویند.

یکی از پاشاها خواست حرفی بزند، حسن‌پاشا جلوش را گرفت. بعد به کوراوغلو گفت:

- خوب، می‌گفتی.

- بله، قربان، اسب خوبی است افسوس که دیوانه است. روزی از روزها داشتم می‌رفتم، همین ساز هم روی شانه‌ام بود. یکدفعه عده‌ای روی سرم ریختند و چشمهایم را بستند و مرا با خود بردند. حالا کجا رفتیم و چطوری رفتیم، اینش را دیگر نمی‌دانم. چشمهایم را که باز کردند دیدم سر کوهی هستم و جوان گردن کلفتی هم روبرویم ایستاده. نگو که اینجا