«بیگی» داده و بعلاوه دخترش «دونا خانم» را. فردا عروسیشان است من هم خدمت دخترها و عروس را خواهم کرد. باید صبح زود پاشوم بروم.
کوراوغلو گفت: ننه جان، تو میدانی اسب کوراوغلو را کجا نگه میدارند؟
پیرزن گفت: در طویلهی حسنپاشا. اما میگویند اسب دیوانهای است. کسی را پهلویش راه نمیدهد. تمام مهترهای حسنپاشا را زخمی کرده. حالا دیگر جو و علوفهاش را از سوراخ پشت بام طویله میریزند.
کوراوغلو آنچه یاد گرفتنی بود یاد گرفت و عاقبت گفت: ننه جان، من خستهام. بهتر است بخوابم.
پیرزن گفت: گوش کن ببین چه میگویم. بهتر است تو هم صبح به عروسی بیایی سازی بزنی و آوازی بخوانی پول مولی گیر بیاوری. شوخی نیست، عروسی دختر پاشاست!
خلاصه، شب را خوابیدند. صبح کوراوغلو پا شد و مثل روز پیش لباس پوشید و مشتی پول به پیرزن داد و گفت: اگر شب آمدم، این پولها را خرج خورد و خوراک میکنی، اگر هم نیامدم مال تو.
✵✵✵
کوراوغلو آمد و آمد تا رسید به قصر حسنپاشا. در آنجا چه دید؟ دید جشنی راه انداخته اند که چشم روزگار نظیرش را ندیده. اهل مجلس