برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۶۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

چنلی بل است و آن جوان گردن کلفت هم خود کوراوغلوست. حالا چرا مرا آنجا برده بودند داستان شنیدنی و عجیبی دارد. نگو که باز این اسب دیوانگیش گل کرده. هر قدر دوا و درمان داده‌اند سودی نکرده. نمی‌گذارد هیچکس سوارش شود. هر کس هم جرئت می‌کند و نزدیکش می‌شود با لگد و دندان تکه پاره اش می‌کند. کوراوغلو یک دوست حکیم و کیمیاگری داشت، می‌روند و پیدایش می‌کنند. حکیم گور به گور شده هم می‌گوید اسب را جن زده. باید سه شبانه روز کسی بیاید بنشیند برایش ساز بزند و آواز بخواند تا جن بگذارد برود. آنوقتها کوراوغلو خودش ساز و آواز بلد نبود. این بود که دنبال عاشقی می‌گشتند که من بیچاره را گیر آوردند.

غرض، سرتان را درد نیاورم. مرا هلم دادند و انداختند جلو اسب. حالا در آن سه شبانه روز چه‌ها بر سرم آمد خدا می‌داند. راستی پدرم درآمد. حسن‌پاشا هولکی پرسید: اسب چی؟ حالش جا آمد؟

کوراوغلو گفت: حسابی هم جا آمد. از همان روز کوراوغلو شروع کرد ساز و آواز یاد بگیرد. می‌گویند حالا هم ده پانزده روز یک بار باز اسب به سرش می‌زند. آنوقت کوراوغلو سازش را بر می‌دارد و آواز می‌خواند و اسب حالش سر جا می‌آید.

باز یکی از پاشاها خواست حرفی بزند، حسن‌پاشا چشمش را دراند و ساکتش کرد. گفت: عاشق، حالا کمی بزن و بخوان تا گوش کنیم.

کوراوغلو گفت: چه بخوانم؟