بشود، همه تان پراکنده میشوید، آنوقت ایواز او را پیش من میآورد، من میدانم چه جوری دل کوراوغلو را به دست بیاورم و همه را آشتی بدهم.
یاران هر کس رفت به منزلگاه خودش. حالا بشنوید از کوراوغلو. روز سوم خواب دید که در توقات سوار بر قیرآت، پیش حسنپاشا ایستاده و نعره میزند و مرد میدان میطلبد. ناگهان از خواب پرید و ایواز را دید که بالای سرش نشسته چنان و چنان که انگاری تمام غمهای عالم را توی دلش جمع کرده اند و با دو کلمه حرف مانند ابر بهاری گریه سر خواهد داد. دل کوراوغلو از دیدن ایواز آتش گرفت. ساز را بر سینه فشرد و آوازی غمناک و شورانگیز سر داد که:
ایواز، از چه رو چنین پریشانی؟ سرم را میخواهی؟ جانم را میخواهی؟ هر چه میخواهی، بگو! چنین گرفته و غمگین ننشین که تا کوراوغلو زنده است نباید غبار غم بر چنلی بل بنشیند.
ایواز گفت: بلند شو، کوراوغلو. بلند شو برویم. همه منتظر تو هستند.
کوراوغلو ساز را بر زمین گذاشت و گفت: ایواز، مگر ممکن است بار دیگر مردان و زنان چنلی بل منتظر من باشند؟ من آنها را چنان رنجاندهام که دیگر کسی به روی من نگاه نخواهد کرد.
ایواز گفت: کوراوغلو، این چه حرفی است میزنی؟ تو سرکردهی ما هستی.
کوراوغلو گفت: تا قیرآت را برنگرداندهام، نمی توانم پیش