یاران بروم.
ایواز گفت: در این صورت دیگر معطل چه هستی؟ پاشو لباس بپوش، اسلحه بردار و برو.
کوراوغلو پا شد. یکی دو قدم راه نرفته بود که صدای ساز و آوازی به گوشش رسید، چنان سوزناک و چنان حسرت آمیز که پرندهها را در آسمان از پرزدن باز میداشت. کوراوغلو نگاهی به اطراف انداخت، ناگهان نگار را دید که ساز بر سینه بالای بلندی، زیر درختی ایستاده و ساز و آواز سر داده و کوراوغلو را دعوت میکند.
کوراوغلو دیگر تاب نیاورد و به طرف نگار رفت. وقتی به بالای بلندی رسید و قدم در چمنزار گذاشت، چه دید؟ دید که مجلس دوستانهای از تمام یاران چنلی بل از زن و مرد برپاست. سفرهها را پهن کرده اند، غذا و شراب آماده است، پهلوانان زن و مرد، دورادور نشسته اند اما کسی نه حرفی میزند و نه دست به غذایی میبرد. همه منتظر کوراوغلو بودند.
کوراوغلو وارد مجلس شد. آنوقت بازار بوس و آشتی رونق گرفت. پهلوانان و کوراوغلو هر یک به زبانی دوستی و آشتی خود را نشان دادند. ایواز به وسط مجلس درآمد و ساقیگری کرد. همه خوردند و نوشیدند و کیف همه کوک شد و رنجش و گلایهها از یادها رفت. کوراوغلو سرگذشت خود را با کچلحمزه به آنها گفت. پهلوانان هر کدام از گوشه ای گفتند که: من همین حالا میروم قیرآت را برمی گردانم و سر حسنپاشا را بر سر نیزه پیشکش میآورم.
کوراوغلو همه را ساکت کرد و گفت: بهتر است خودم دنبال اسب