به تو گفتم راست بود. این سر کچل دنیای به این گل و گشادی را بر من تنگ کرده است. هر جا رفتهام مثل سگ مرا رانده اند. کسی رغبت نکرده به صورت من نگاه کند. اکنون قیرآت را میبرم به حسنپاشا بدهم تا من هم روز سفیدی ببینم و انتقام خودم را از سرنوشت بگیرم.
کوراوغلو گفت: تو خودت به این فکر افتادی یا حسنپاشا این راه را پیش پایت گذاشته؟
حمزه گفت: حسنپاشا.
کوراوغلو فکری کرد و گفت: تو خیال میکنی چه کسانی ترا به این روز سیاه انداختهاند؟
حمزه گفت: من چه میدانم. لابد سرنوشت من اینجوری بوده... شاید هم خدا... من چه میدانم. من فقط میخواهم از سرنوشت خودم انتقام بگیرم.
کوراوغلو گفت: حمزه، تو هم مثل میلیونها هموطن دیگر ما به دست آدمهایی مثل حسنپاشا به روز سیاه نشسته یی. تو به جای اینکه با آنها بجنگی، کمکشان میکنی. تو به چنلی بل، به میلیونها هموطنت خیانت میکنی. قیرآت را بیار برگردیم به چنلی بل. تو باید جزو یاران چنلی بل باشی و با حسنپاشا بجنگی. تو از این راه میتوانی انتقام بگیری و همراه میلیونها هموطن دیگر به روز سفید برسی.
کچلحمزه گفت: کوراوغلو، من راه خودم را انتخاب کردهام. هیچ علاقه ای هم به هموطنانم ندارم. هر کس در فکر آسایش خودش است. من رفتم.