برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۵۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

حمزه گفت: عیبی ندارد. عجله‌ای ندارم. یواش یواش می‌روم، عرقش خود به خود خشک می‌شود.

حمزه این را گفت و اسب را به حرکت درآورد. کوراوغلو دید حمزه خیلی ناشیانه اسب می‌راند، جلو را چنان می‌کشد که کم می‌ماند دهنه لبهای اسب را پاره کند. کوراوغلو تاب نیاورد و گفت: آخر نمک بحرام، نانکور، چرا جلو چشم من حیوان را اذیت می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی من قیرآت را از دو دیده بیشتر دوست دارم؟ حق نان و نمکی را که به تو دادم، خوب کف دستم گذاشتی.

حمزه گفت: کوراوغلو، تو پهلوانی، اسم و رسم داری. به مردی و گذشت مشهور شده‌ای. یک ماه کمتر پس مانده‌ی سفره‌ات را خورده ام دیگر چرا به رخم می‌کشی؟ از تو خوب نیست. تازه، یک اسب چه ارزشی دارد که اینهمه التماس می‌کنی!

کوراوغلو گفت: حمزه‌ی حقه‌باز، خودت را به آن راه نزن. تو خودت می‌دانی که قیرآت یعنی چه. حالا اگر خانها و پاشاها بشنوند که قیرآت را برده اند، هیچ می‌دانی چقدر خوشحالی خواهند کرد؟

حمزه گفت: کوراوغلو، من دیگر باید بروم. این حرفها به درد من نمی‌خورد.

خواست حرکت کند که کوراوغلو گفت: آهای حمزه، گوش کن ببین چه می‌گویم. من می‌دانم که تو خودت قیرآت را نگاه نخواهی داشت. راستش را بگو ببینم کی ترا به چنلی بل فرستاده بود؟

حمزه گفت: کوراوغلو، بدان و آگاه باش، هر چه در چنلی بل