برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۵۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

کوراوغلو گفت: خیانتکار، اسب را بده هر چه پول می‌خواهی، ثروت می‌خواهی از من بگیر.

کچل خندید و گفت: کوراوغلو، تو خودت که دنیا دیده‌یی مگر تو نمی‌دانی که کچلها را خود خدا هم نمی تواند گول بزند؟ خوب، گرفتیم که من از اسب پیاده شدم، آنوقت تو مرا سالم می‌گذاری که هر چقدر پول می‌خواهم، بدهی؟ جان کوراوغلو، نمی توانم معامله کنم. دیگر ولم کن بروم. راه درازی در پیش دارم. من می‌روم به توقات. تو اگر راستی کوراوغلو هستی، خودت بیا قیرآت را از حسن‌پاشا بگیر. بگذار من هم از این راه به نوایی برسم. دیگر از من دست بردار.

کوراوغلو گفت: حمزه، بگذار قیمت اسب را بگویم که گولت نزنند: قیرآت بالاتر است از هشتاد هزار سرکرده و هشتاد هزار قوچ سفیدموی و هشتاد هزار خزانه و پول. بالاتر است از هشتاد هزار ایلخی و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار گاو نر.

حمزه گفت: کوراوغلو، مطمئن باش من قیرآت را با مال دنیا عوض نخواهم کرد. با حسن‌پاشا شرط کرده ام که دختر کوچکش دونا خانم را به من بدهد. من دیگر رفتم تو هم خودت می‌دانی، اگر قیرآت را دوست داری خودت بیا به توقات. من هم آنجا هستم، قول می‌دهم که کمکت کنم. خداحافظ.

کوراوغلو دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و داد زد: برو خائن، اما بدان که کوراوغلو نیستم اگر سرت را چون کونه‌ی خیار از تن جدا نکنم. به حسن‌پاشا هم پیام مرا برسان و بگو که: زبانش را از پس