و با دست تکه کاغذی را نشان داد که بر سینهی شتر سنجاق شدهبود و چیزی رویش نوشتهبودند ولی ما هیچ کدام سر درنمیآوردیم. از آنجا دور شدیم و بنا کردیم به تخمهشکستن و قدمزدن. کمی بعد پسر زیور گفت که خوابش میآید و جای خلوتی پیدا کرد و رفت توی جوی آب، زیر پلی، گرفت خوابید. من و احمدحسین گفتیم که برویم به پارک شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقی کردهبودیم که نگو. هیچ یکیمان حرفی نمیزدیم. من دلم میخواست الان پیش مادرم بودم. بدجوری غریبیم میآمد.
دم در پارک شهر احمدحسین دو هزار داد و ساندویچ تخممرغ خرید و گذاشت که یک گاز هم من بزنم. بعد رفتیم در جای همیشگی توی جو، آبتنی بکنیم. چند بچهی دیگر هم بالاتر از ما آبتنی میکردند و به سر و روی هم آب میپاشیدند. من و احمدحسین ساکت توی آب دراز کشیدیم و سر و بدنمان را شستیم و کاری به کار آنها نداشتیم. نگهبان پارک به سر و صدا به طرف ما آمد و همهمان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شنها. من و احمدحسین با شن شکل شتر درست میکردیم که صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم.
احمدحسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دکان جگرکی و ناهار خوردیم. پدرم دید که من حرفی نمیزنم و تو فکرم گفت: لطیف، چی شده؟ حالت خوب نیست؟
من گفتم: چیزی نیست.
آمدیم زیر درختهای پارک شهر دراز کشیدیم که بخوابیم. پدرم دید که من هی از این پهلو به آن پهلو میشوم و نمیتوانم بخوابم. گفت: لطیف، دعوا کردی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده.