برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۴ ساعت در ... ● ۳۰۵
 

من اصلا حال حرف‌زدن نداشتم. خوشم می‌آمد که بدون حرف‌زدن غصه بخورم. دلم می‌خواست الان صدا و بوی مادرم را بشنوم و بغلش کنم و ببوسم. یک دفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینه‌ی پدرم پنهان کردم. پدرم پا شد نشست من را بغل کرد و گذاشت که تا دلم می‌خواهد گریه کنم. اما باز چیزی به پدرم نگفتم. فقط گفتم که دلم می‌خواست پیش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم که باز کردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته و زانوهایش را بغل کرده و توی جماعت نگاه می‌کند. من پایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: پدر!

پدرم من را نگاه کرد، دستش را به موهایم کشید و گفت: بیدار شدی جانم؟

من سرم را تکان دادم که آری.

پدرم گفت: فردا برمی گردیم به شهر خودمان. می‌رویم پیش مادرت. اگر کاری شد همانجا می‌کنیم یک لقمه نان می‌خوریم. نشد هم که نشد. هر چه باشد بهتر از این است که ما در اینجا بی سر و یتیم بمانیم آن‌ها هم در آنجا.

توی راه، از پارک تا گاراژ، نمی‌دانستم که خوشحال باشم یا نه. دلم نمی‌آمد از شتر دور بیفتم. اگر می‌توانستم شتر را هم با خودم ببرم، دیگر غصه‌یی نداشتم.

رفتیم بلیت مسافرت خریدیم باز توی خیابان‌ها راه افتادیم. پدرم می‌خواست چرخ دستیش را هر طوری شده تا عصر بفروشد. من دلم می‌خواست هر طوری شده یک دفعه‌ی دیگر شتر را سیر ببینم. قرار گذاشتیم