✵✵✵
نزدیکهای ظهر من و احمدحسین و پسر زیور در خیابان نادری، لب جو، کنار شتر نشستهبودیم و تخمه میشکستیم و دربارهی قیمت شتر حرف میزدیم. عاقبت قرار گذاشتیم که برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم. فروشنده به خیال این که ما گداییم، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون. پول خرد نداریم.
من گفتم: پول نمیخواستیم آقا. شتر را چند میدهید؟
و با دست به بیرون اشاره کردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟!
احمدحسین و قاسم از پشت سر من گفتند: آری دیگر. چند میدهید؟
صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا. شتر فروشی نیست.
دماغسوخته از مغازه بیرون آمدیم انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم که بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم. شتر محکم سر جایش ایستادهبود. ما خیال میکردیم میتواند هر سه ما را یکجا سوار کند و ذرهیی به زحمت نیفتد. دست احمدحسین به سختی تا شکم شتر میرسید. پسر زیور هم میخواست دستش را امتحان کند که فروشنده بیرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمیبینی نوشتهاند دست نزنید؟