برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۸۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

محمود گفت: چرا وایستادی نگاه می‌کنی؟ کفش نو نمی‌خواهی؟ د بیا بگیر.

این دفعه احمدحسین از جا بلند شد و رفت روبروی محمود خم شد که کفش‌هایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه می‌کردیم و چیزی نمی‌گفتیم. احمدحسین پای محمود را محکم گرفت و کشید اما دست‌هایش لیز خوردند و به پشت بر پیاده‌رو افتاد. محمود و چشم‌کوره زدند زیر خنده طوری که من به خودم گفتم همین حالا شکمشان درد می‌گیرد. دست‌های احمدحسین سیاه شده‌بود. چشم کوره هی می‌زد به پهلوی محمود و می‌گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..

جای انگشتان لیز خورده‌ی احمدحسین روی پای محمود دیده‌می‌شد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم که حقه را خورده‌ایم. خنده‌ی آن دو رفیق حقه‌باز به ما هم سرایت کرد. ما هم زدیم زیر خنده. احمدحسین هم که ناراحت از زیر پای مردم بلند شده‌بود، مدتی ما را نگاه کرد بعد او هم زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! جماعت پیاده‌رو ما را نگاه می‌کردند و می‌گذشتند. من خم شدم و پای محمود را از نزدیک نگاه کردم. کفش کجا بود! محمود فقط پاهایش را رنگ کرده‌بود به طوری که آدم خیال می‌کرد کفش نو سیاهی پوشیده. عجب حقه‌یی بود!

✵✵✵

محمود گفت که شش‌نفره تاس بازی کنیم.