من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفیق پنج هزار داشتند. پسر زیور بلیتفروش یک تومان داشت. احمدحسین اصلا پول نداشت. کمی پایینتر مغازهیی بستهبود. رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا کردیم به تاس ریختن. برای شروع بازی پشک انداختیم. پشک اول به پسر زیور افتاد. تاس ریخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ریخت، شش آورد. یک قران از پسر زیور گرفت. بعد دوباره تاس ریخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادی دستهایش را بهم زد و گفت: برکت بابا! بختمان گفت.
این جوری دو به دو تاس میریختیم و بازی میکردیم.
دو تا جوان شیکپوش از دست راست میآمدند. احمدحسین جلو دوید و التماس کرد: یک قران... آقا یک قران بده... ترا خدا!.. یکی از مردها احمدحسین را با دست زد و دور کرد. احمدحسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس کرد: آقا یک قران بده... یک قران که چیزی نیست... ترا خدا!...
از جلو ما که رد میشدند، مرد جوان پس گردن احمدحسین را گرفت و بلندش کرد و روی شکمش گذاشت روی نردهی کنار خیابان. سر احمدحسین به طرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش به طرف پیاده رو. احمدحسین دست و پا زد تا پاهاش به زمین رسید و همانجا لب جو ایستاد. دو تا دختر جوان با یک پسر جوان خندهکنان از دست چپ میآمدند. دخترها پیراهن کوتاه خوشرنگی پوشیدهبودند و در دو طرف پسر