برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۴ ساعت در ... ● ۲۸۱
 

من گفتم: باشد.

ماشین سواری براقی آمد روبروی ما کنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر کرد. آقا و خانمی جوان و یک توله سگ سفید و براق از آن پیاده شدند. پسربچه درست همقد احمدحسین بود و شلوار کوتاه و جوراب سفید و کفش روباز دو رنگ داشت و موهای شانه‌خورده و روغن‌زده داشت. در یک دست عینک سفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفته‌بود. زنجیر توله‌سگ در دست خانم بود که بازوها و پاهای لخت و کفش پاشنه‌بلند داشت و از کنار ما گذشت عطر خوشایندی به بینی‌هایمان خورد. قاسم پوسته‌یی از زیر پایش برداشت و محکم زد پس گردن پسرک. پسرک برگشت نگاهی به ما کرد و گفت: ولگردها!..

احمدحسین با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!..

من فرصت یافتم و گفتم: حالا می‌آیم خایه‌هایت را با چاقو می‌برم.

بچه‌ها همه یک دفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرک را کشید و داخل هتلی شدند که چند متر آن طرفتر بود.

باز همه‌ی چشم‌ها برگشت به طرف کفش‌های نو محمود. محمود دوستانه گفت: کفش برای من زیاد هم مهم نیست. اگر می‌خواهید مال شما باشد.

بعد رو کرد به احمدحسین و گفت: بیا کوچولو. بیا کفش‌ها را درآر به پایت کن.

احمدحسین با شک نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد.