یخفروشی داشت. یکی دیگر رخت و لباس کهنه خرید و فروش میکرد. یکی دیگر پرتقالفروش بود. پدر من هم یک چرخدستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره میگرداند. یک لقمه نان خودمان میخوردیم و یک لقمه هم میفرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره میگشتم و گاهی تنها توی خیابانها پرسه میزدم و فقط شبها پیش پدرم برمیگشتم. گاهی هم آدامس بسته یک قران یا فال حافظ و اینها میفروختم.
حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیتفروش بود، احمدحسین بود و دو تای دیگر بودند که یک ساعت پیش روی سکوی بانک با ما دوست شدهبودند.
ما چهار تا نشستهبودیم روی سکوی بانک و میگفتیم که کجا برویم تاسبازی کنیم که آنها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یکی یک چشمش کور بود. آن دیگری کفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرک یکی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زدهبود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا کردیم به نگاههای دزدکی به کفشها کردن. بعد نگاه کردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم که آهای بچهها مواظب باشید که با یک دزد کفش طرفیم. یارو که ملتفت نگاههای ما شد گفت: چیه؟ مگر کفش ندیدهاید؟
رفیقش گفت: ولشان کن محمود. مگر نمیبینی ناف و کون همهشان