این برگ همسنجی شدهاست.
خوانندهی عزیز، قصهی «خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشتهام که برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است که بچههای هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چارهی درد آنها چیست؟ |
اگر بخواهم همهی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب میشود و شاید هم همه را خسته کند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح میدهم که فکر میکنم خستهکننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:
چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهریها قبلا به تهران آمدهبودند و توانستهبودند کار پیدا کنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یکی از آشنایان دکهی