بیرون افتاده؟ این بیچارهها کفش کجا دیدهبودند.
محمود گفت: مرا باش که پاهای برهنهشان را میبینم باز دارم ازشان میپرسم که مگر کفش به پایشان ندیدهاند.
رفیقش که یک چشمش کور بود گفت: همه که مثل تو بابای اعیان ندارند که مثل ریگ پول بریزند برای بچهشان کفش نو بخرند.
بعد هر دوشان غشغش زدند زیر خنده. ما چهار تا پاک درماندهبودیم. احمدحسین نگاه کرد به پسر زیور. بعد دوتایی نگاه کردند به قاسم. بعد سهتایی نگاه کردند به من: چکار بکنیم؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هرهر بخندند و دستمان بیندازند؟
من بلندبلند به محمود گفتم: تو دزدی!.. تو کفشها را دزدیدهیی!..
که هر دو پقی زدند زیر خنده. چشمکوره با آرنج میزد به پهلوی آن یکی و هی میگفت: نگفتم محمود؟..ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..
ماشینهای سواری رنگارنگی کنار خیابان توقف کردهبودند و چنان کیپ هم قرار گرفتهبودند که انگار دیواری از آهن جلو روی ما کشیدهبودند. ماشین سواری قرمزی که درست جلو روی من بود حرکت کرد و سوراخی پیدا شد که وسط خیابان را ببینم.
ماشینهای جوراجوری از تاکسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر کرده بودند و به کندی و کیپ هم حرکت میکردند و سر و صدا راه میانداختند. انگار یکدیگر را هل میدادند جلو میرفتند و به سر