برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۶۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

نیست، چهار یا پنج گره در بالاهای تنم داشتم که در نظرم بود از آن‌ها غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گل‌هایم فکر کنم.

هر چه هوا سردتر می‌شد بیشتر من را خواب می‌گرفت. چنان‌که وقتی برف بر زمین نشست و زمین یخ بست، من کاملاً خواب بودم.

پولاد و صاحبعلی دور من کُلَش و تکه‌پاره‌ی گونی پیچیده بودند. آخر من هنوز پوست نرم و نازکی داشتم و در یخ‌بندان زمستان برای خرگوش‌ها غذای لذیذی به‌حساب می‌آمدم. بعلاوه، ممکن بود سرما بزندم آن‌وقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برویم بالا بیایم.

بهار که رسید اول‌ازهمه ریشه‌هایم به خود آمدند. بعد ساقه‌ام با رسیدن شیره‌ی تازه بیدار شد و جوانه‌هایم تکان خوردند و کمی باد کردند. آبی که از خاک به من می‌رسید، همه‌ی اندام‌هایم را از خواب می‌پراند و به حرکت وا‌می‌داشت. توی جوانه‌هایم برگ‌های ریزریزی درست می‌کردم که وقتی جوانه‌هایم سر باز کردند، بزرگ و پهنشان کنم. اکنون غنچه‌هایم مثل دانه‌ی جو، کمی بزرگ‌تر شده بودند. سه غنچه بیشتر برایم نمانده بود. آن‌یکی‌ها را گنجشک شکمویی نک زده بود و خورده بود.

سه گل باز کردم؛ اما وسط‌های کار دیدم نمی‌توانم هر سه را هلو بکنم. یکی از گل‌هایم اول‌ها پژمرد و افتاد. دومی را چُغاله کرده بودم. بعد نتوانستم غذا برایش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمین. آن‌وقت تمام قوتم را جمع کردم تا هلوی بی‌مثل و مانندی برسانم که هر کس ببیند چشم‌هایش چهارتا بشود و هر کس بخورد تا عمر دارد لب به میوه‌ی دیگری نزند.