برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
یک هلو و ... ● ۲۶۷
 

گلبرگ‌هایم را چند روز بعد از گل کردن ریختم و شروع کردم میوه‌ام را در درون کاسه‌ی گل غذا دادن و بزرگ کردن تا جایی که کاسه‌ی گل پاره شد و چغاله‌ام بیرون آمد.

هلوی من کمی به نوک سرم مانده قرار داشت؛ بنابراین از همان روزی که به‌اندازه‌ی چغاله‌ی بادام بود، من را کم‌وبیش خم می‌کرد و من نگران می‌شدم که اگر بخواهم هلویی به‌دلخواه خودم برسانم باید کمرم خم بشود و شاید هم بشکند. اما من اصلاً نمی‌خواستم به خاطر زحمتی که ناچار پیش می‌آمد، هلویم را پژمرده کنم و دور بیندازم. راستش را بخواهید من تصمیم گرفته بودم در سال‌های آینده هلوهایم را تا هزار برسانم ازاین‌رو لازم بود که در قدم اول و در هلوی اول خودم را از امتحان بگذرانم. ماری که بچه‌ها در نزدیکی من زیرخاک کرده بودند حالا دیگر متلاشی شده بود و خاک اطرافم را پرقوت کرده بود. از برکت همین مار، صاحب شاخ و برگ حسابی شده بودم.

پولاد و صاحبعلی این روزها کمتر به سراغ من می‌آمدند. فکر می‌کنم پیش پدرهایشان به مزرعه یا برای درو و خرمن‌کوبی می‌رفتند؛ اما روزی به دیدن من آمدند و چوب‌دستی‌شان را در کنار من به زمین فروکردند و من را به آن بستند. به نظرم همان روز بود که پولاد یک‌دفعه گفت: صاحب علی! صاحبعلی گفت: ها، بگو.

پولاد گفت: می‌گویم نکند این باغبان پدرسگ درخت ما را پیدایش کند!…

صاحبعلی گفت: پیدایش کند که چی؟